شاهرخ تندروصالح
نخستین شاعری که مرا با جهان شعر و شاعری و والاتر از آن،با فردوسی، خیام،حافظ، سعدی و عطار آشنا ساخت، پدربزرگم بود. بزرگمردی بی ادعا که معدود کتاب های نسخه خطی شان جهان مرا و دیگر نوه های شان را ساخت. دواوین آن بزرگان جهانگیر، کتاب های بالینی ایشان بود. کتاب هایی که با چرم جلد شده بودند. مغازه ای کوچک در بازارچه مقابل مسجد نو آن روزهای شیراز. دهه چهل و پنجاه.
یکسوی این بازارچه، از خم پیچ کوچه منتهی به کوچه هفت پیچ و سوی دیگرش مغازه هایی شانه به شانه همدیگر ایستاده تا دهانه ورودی مسجد و سوی دیگر، مغازه پدربزرگ، آقا محمد راستی،آقای دهقان و دیگرانی که دیگر در حافظه هم نیستند.
یک کتابفروشی کوچک در نبش کوچه وجود داشت که فروشندگانش جوانانی فهیم و دانشمندزادگان شیرازی بودند. این مغازه امروز به تاریخ هیچ پیوسته است و در هیچ جایی نیز نام و نشانی از آن نیست. آن کتابفروشی، نخستین کتابفروشی بود که من در مسیر خانه، مدرسه و مغازه پدربزرگ، در مقابل آن می ایستادم و دقایقی را با ورق زدن بیهوده مجلات می گذراندم. صاحب مغازه که یادش گرامی باد، با مهربانی پرسش می کرد و پاسخ می شنید:
ـ مدرسه می ری ؟
ـ بله، بله! همین مدرسه اتابکان میرم!
ـ باریکلا.... کلاس چندمی؟
ـ دوم
ـ دوم یا چهارم؟
ـ چرا چهارم؟
ـ پس چندم؟
ـ دوم!
ـ از این مجله ها کدومش بهتره؟
ـ کدوم مجله ها؟
دسته هایی مجله که روی هم چیده بودند، همان پایین درِ مغازه چیده شده بود. مجله «کیهان بچه ها» مجله محبوب کودکان و نوجوانان بود. یکی از آن مجلات را برداشتم و شروع به ورق زدن آن کردم. ساعتی گذشته بود و من غرقه در خواندن مجلات. پدربزرگم که از نیامدنم دلنگران شده بود، مسیرمدرسه مان را گرفته و آمده بود و درست مقابل مغازه کتابفروشی، مرا دیده بود. دقایقی هم ایستاده و به تامل در من نگریسته بود:
ـ توی مجله چی نوشته بود بابا که از عالم و آدم غافل شده بودی؟
ـ شعر عباس یمینی شریف
ـ کدوم شعرش؟
ـ فرزندان ایران
یاد آن بزرگمرد به خیر. یاد بزرگان مان به خیر که عشق ورزیدن به سرزمین مان، میهن عزیزمان را با شعر در جان مان جاودانه کردند:
ما گلهای خندانیم فرزندان ایرانیم
ایران پاک خود را مانند جان میدانیم
ما باید دانا باشیم هشیار و بینا باشیم
از بهر حفظ ایران باید توانا باشیم
آباد باشی ای ایران آزاد باشی ای ایران
از ما فرزندان خود دلشاد باشی ای ایران
پدربزرگ، آن روز آن مجله را همراه با چند مجله دیگر برایم خریدند. جهان خواندن و نوشتن من از همان روزها آغاز شد. روزهایی که هر لحظه اش بهشتی بود و حالا یادآوری هر لحظه اش مرا به مرور جادویی آن روزهای خوب می خواند. شما هم امتحان کنید. شاید برای شما هم جذاب و جالب باشد که چگونه طلایه داران شعرفارسی، جان ما را به آهنگ و نوای راستی و درستی و به کارگیری شعورمان ترغیب کردند.
شعر فارسی و قدرت تربیت شعور
«شعر» در فرهنگ ما ایرانیان، هنری حیرت انگیز و غریب است. برخی این هنر را هنر عوام به مفهوم فراگیر بودنش می پندارند. برخی آن را هدیه الهه شعر بر می شمرند. عده ای آن را حاصل شاعر معتکف در سکوت می پندارند. با این همه، شعر هرچه که باشد، در فرهنگ جهانی یک تعریف عمومی و کلی دارد که پذیرفتن آن به منزله راه یافتن به بهشتی است که در آنجا استفاده از قدرت تشخیص عقلانی امور به وسیله شعور و عقل را می آموزند و در جان آدمی به امانت می گذارند. پس بیراه نیست اگر شعر را همسو و هم منظر با شعور می دانند و شاعر کسی است که مضامینش را در مزرعه شعور می پروراند. همان قدرت بی همتایی که انسان در ظاهر آن را تمام و کمال دارد و حیوانات نه.
شاید بتوان همین نکته را به عنوان یکی از معیارهای محک زدن شعر به کار برد: مختصات،موضوعات و مفاهیم نهفته در شعر شاعران را می توان بی هیچ دغدغه ای با احساس و حواس، عواطف و دریافت های تخیل انسانی درهم آمیخت و نیتجه اش را سنجید. سنجش قوه شاعرانه عقل. باید زیبا باشد. شما چه فکر می کنید: سنجیدن نسبت مفاهیم و تصاویر شاعرانه با قوه استدلال عقل انسانی؟ یکی دو بهار پس از انقلاب، شعر و کتاب و مجلات،شور و اشتیاق حیرت انگیزی را در میان نسل نوجوان و جوانان جویای حضور و عرض اندام در معرکه ها بر انگیخته بود و ما نوجوانان آن روزها،کتاب، ادبیات و هنر را تنها در عرصه ای دنبال می کردیم که کانون پرورش با بهشت کتابخانه هایش رایحه های جادوئی اش، آن را به ما عرضه می داشت. آن کتابخانه ها،آن بهشت های کوچک، هرکدام با ده پانزده قفسه کتاب، هفت هشت میز و نیمکت در سالنی جمع و جور و کتابدارانی به مهربانی برادران و خواهران بی دریغ، آستانه تربیت و اشتیاق آفرینی کتابخوانی و نوشتن در حد بضاعت برای ما بود.
آن روزها ما نوجوانان پرشور و راه یافته به مجمع شورآفرینان در شلوغی های کوچه و بازار، در پی این بودیم تا یک جوری سری بین سرها در بیاوریم. این البته مفهوم خودنمایی و تنه زدن به دیگران برای نمایش خود را متبادر نمی کرد. چرا که نسل هایی پیوسته در یکدیگر، به یکباره و افسانه وار، از جهانی به جهانی دیگر نقل مکان کرده بودیم.
انقلاب شده بود و زندگی،معجزه هستی،چون اتفاقی دم دستی در دسترسِ همگان، افتان و خیزان،خود را سرپا نگه می داشت. متوجه نشدم وقتی نامم را در بلندگوی مدرسه صداکردند تا برای شعرخوانی بروم، چه حس و حالی داشتم. ایستادم و وحشت زده صف دانش آموزان را از نظر گذراندم. سینه ای صاف کردم و گفتم:
زندگی چیست ای همخانه ها؟
آن روزها از فاصله میان تشویق تا حقیقت، هیچ نمی دانستم. همان فاصله ای که میان در دسترس بودن و دم دستی بودن، دوزخی از ویرانی ها را بر جا می گذارد. می دانستید؟...

شما چه نظری دارید؟